نیروانا یه حبه قندنیروانا یه حبه قند، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

حـــبه قـنــد

خاطرات زایمان قسمت دوم

منتظر بودم تا تو بیای . با خاله حرف زدیم بابایی اومد پیشم و ازشون پرسیدم تو رو چرا نمیارن اونا هم گفتن 2 تا 3 ساعت دیگه میارن تو رو . باید چند تا آزمایش ازت بگیرن. خدا خدا میکردم که مدفوعت رو نخورده باشی و مشکل ریه پیدا نکنی . یک ساعتی خوابم برد و خاله و بابا پیشم بودن و تواومدی و یا عالمه قربون تو رفتم عزیزمی خیلی کوچولو بودی و هزار ماشاله دوست داشتنی. خاله همش باهات قربون و صدقه ات میرفت. خانم پرستار اومد و به من و خاله یاد داد چطور تو رو شیر بدیم . خاله تو رو نگه میداشت روی سینه ی من و بهت شیر میدادم. و تو چقدر ناز میک میزدی خانومی تو گرسنه بودی الهی عزیزمی. ملچ و مولوچی میکردی که نگو و نپرس. خاله اونروز دانشگاه د...
28 خرداد 1393

خاطرات زایمان قسمت اول

نیروانای عزیزم الان که این خاطرات رو دارم می نویسم 11 روز از بدنیا اومدنت گذشته تو خواب هستی و مامان زهره رفته خونشون و من و تو تنها هستیم . شنبه 10 خرداد تاظهر خوابیدم و بعدش بیدار شدم و خونه که مرتب بود اما یه کم جمع و جور کردم چند دست لباس واسه بابایی اتو کردم .و صبر کردم تا عصر بشه تا بابایی بیاد و با هم بریم بیمارستان. بابا اومد و ما یادمون افتاد فردا موعد بیمه ماشینه و بابا یادش رفته صبح بیمه رو تمدید کنه خلاصه با هم رفتیم و بیمه تمدید شد و حرکت کردیم به سمت بیمارستان اونجا پذیرش شدیم و از همون اول گفتم من اتاق خصوصی میخوام و قرار شد اتاق خصوصی برام در نظر بگیرن. همراه بابایی رفتیم تو بخش ، به ما گفتن بریم اتاق زایمان...
22 خرداد 1393

یک تا هفت روزگی نیروانا

نیروانا گلی چشم بلبلی من سلام مهربونم امروز یک هفته شد که شما پا به این دنیا گذاشتی . فدای روی ماهت بشم روزهای اول من همش خدا رو شکر میکردم و حس میکردم توی یه خواب شیرین هستم . اصلا باورم نمیشد که شما مال ما هستی و تو زندگی ما پا گذاشتی . عزیز دلم خانوم طلا هزار ماشاله تو دختر صبور و آرومی هستی گریه نمیکنی و اصلا نق نقو نیستی و فقط شبا که میشه همش باید بهت شیر بدم و بعد باد گلو بگیرم و پوشکتو عوض کنیم و شما خواب از سرت میپره و دوباره پروژه تکرار میشه. یه مقدار کم خوابی اذیتم کرده. و گرنه اصلا شما دختر اذیت کاری نیستی. مامانی شما رو روز سوم خاله مژگان برد حموم الهی فدای شما بشم هیچی نگفتی و از آب خوشت می اوم...
18 خرداد 1393

نیروانا گل نازم بدنیا اومد

عزیزترینم بدنیا اومد . فرشته ی کوچیک و ناز و مهربونم بدنیا اومد. شوقی در وجودم هست که نمی تونم وصفش کنم. خدا حافظ و نگهدارش باشه از دعای دوستای خوبم ممنونم . حتما براتون از خاطرات زایمانم می نویسم. ...
14 خرداد 1393

نیروانای طلای من فردا میاد پیشم

نیروانای عزیزم مامانی خوشگله تا چند ساعت دیگه من میرم بیمارستان و فردا صبح زود به امید خدا تو به این دنیا پا میگذاری و با قدمهای خودت امید رو تو دل من و بابایی زنده میکنی. دختر گلم حس میکنم امروز خیلی با خودت خلوت کردی حس میکنی تو هم داری با دل مامان حرفاتو می زنی و ازش خداحافظی میکنی . میدونی آخه میگن شیرین ترین وامن ترین جای دنیا تو دل ماماناست/ عزیزم اما من بهت قول میدم اینجا هم واست خوب باشه امن باشه و من و بابایی سعی می کنیم تو رو در آرامش بزرگ کنیم. دختر گلم نیروانای مهربونم ازت ممنونم تو خیلی صبور و خانم بودی و من عاشقانه دوستت دارم . هیچوقت به مامانی استرس ندادی مثلا اینکه یه روز تکون نخوری و مامانت بترسه و بره سریع س...
10 خرداد 1393

نیروانای 38 هفته ای من

سلام دختر نازم نازنین عزیزم نیروانا خانم. مامانی دیروز دوباره دیدمت و کلی خوشحالی کردم عزیزم نگرانت بودم که توی این هفته ای اخر همه چی اوکی باشه و خدا رو شکر دوباره سونوی بیوفیزیکال انجام دادم و شماره 10 امتیاز رو گرفتی . این خیلی خوبه مامانی یعنی اینکه تو با این شرایط بد مامانی که اوضاع احوال روحیش اصلا خوب نبود بخاطر رفتار بد یه آدم بد . که اصلا دوست ندارم در موردش بنویسم. اما تو دختر خوب حالت خوب بود و تکونهات طبیعی و همه چی اوکی و خوب بود. نیروانا جونم کمتر از یک هفته دیگه همدیگر رو می بینیم و یعنی 6 روز دیگه شما صحیح و سالم انشاله تو بغل مامانی هستی و داری شیر میخوری . خیلی حس خوبی دارم و با وجود این بارداری که پر از دار...
5 خرداد 1393
1